بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 901
بازدید کل : 39453
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : mozhgan

هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهای عمر آدم دوران دبیرستان است،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزی بود که با بچه ها توی مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایم سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردم چون صد درصد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برای آخرین بار با بچه ها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم.
وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست و چهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگردد ولی اون روز حتی نمی خواستم نیما رو هم ببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روز بعد برای گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز از راه برسد چون اصلا حوصله ی غرغر مامان و بابام رو نداشتم.
خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس های دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هر عکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمی شد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را می دیدم. صفورادوستم و همسایه ی ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهار سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این با من هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او برای من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت تر شده بود.هم چنان مشغول تماشای عکس های مدرسه بودم که مامان از طبقه ی پایین توی آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به آشپزخانه برم و گفتم:
- بله مامان کارم داشتی ؟
مامان نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روی این خونه بکش قراره مهمون برامون بیاد.
- مامان ! من تازه از امتحان برگشتم خسته ام.
- دخترم،منم خسته ام،می گی چکار کنم با دوتا دست؟
- عسل کجاست؟
-هنوز از دانشکده برنگشته،تو هم از وقتی اومدی رفتی تو اتاقت در رو هم بستی،معلوم نیست که چته،ببینم نکنه امتحانت رو خراب کردی؟
- نه بابا
- پس چته ؟
- فقط حوصله ندارم،همین! حالا کی می خواد بیاد؟
- یعنی چی کی می خواد بیاد؟
- یعنی مهمون کیه ؟
- اول خونه رو تمیز کن تا بهت بگم .
- اذیت نکن مامان بگو دیگه.
- اگه بگم قول میدی ظرف ها رو هم بشوری ؟
- دیگه چی ؟ نمی خوای غذا هم من درست کنم؟
- بد نمیگی ها! اگه می تونی درست کن.
- خداییش دیگه داری سوء استفاده می کنی ها مامان.
- خب حالا می خوای بهت بگم یا نه ؟
- من ظرف نمی شورم ها!
- باشه بابا نشور.
- خب بگو.
- دایی پیام
- برو مامان! من میگم حوصله ندارم شما هم سربه سرم می ذاری.
- جدی گفتم غزل خانوم،به قیافه ام می خوره شوخی کنم؟ دایی صبح زنگ زد و گفت داره می یاد این جا مثل اینکه تهران یه کاری داره،سه چهار روزه هم برمیگرده!
- مامان! جون غزل راست میگی ؟
- وای غزل، کلافه ام کردی،دروغم چیه ؟
- آخ جون، مامانی هم خونه رو تمیز می کنم،هم ظرف هارو می شورم،هم غذا می پزم،اصلا هرکاری بگی انجام میدم!
- تو نمی خواد خودتو اذیت کنی همون خونه رو مرتب کن،شاهکار کردی!
در همین حین نیما از سرکار برگشت و گفت: سلام!من اومدم.
نمی دونستم چطور باید خوشحالی ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم.دایی پیام داشت می اومد،دایی پیام بیست ونه سال بیشتر نداشت،شاید به همین خاطر خیلی با هم صمیمی بودیم هرچند نمی واست زن دایی مرجان و عرشیا کوچولو را همراه خود بیاورد. ولی باز هم خیلی خوشحال بودم به همین خاطر وقتی صدای سلام نیمارو شنیدم از خوشحالی خودم رو توی بغلش انداختم و بوسیدمش.نیما که از کارهای من تعجب کرده بود گفت:
- خدا امرزو رو بخیر کنه چه خبر شده که تو دوباره زده به سرت!؟
- داداش مژده بده.
- مژده کیه ؟
- مژده کیه،چیه؟ میگم مژدگانی بده.
- شرمنده من از این پول ها ندارم.
- گدا بابا پول نمی خوام ولی مژدگانی بده.
- خب اگه مژدگانی بدون پول می خوای باشه بگو.
- پیام داره میاد اینجا.
- خبر خوشت همین بود؟!
- داداش، میگم پیام داره از رامسر میاد تهران اون هم خونه ی ما !
- خب بیاد.
- وا! تو چرا این طوری می کنی؟
نیما انگار نه انگار که من حرف می زنم، به اتاقش رفت که لباسش رو عوض کند با تعجب از مامان پرسیدم: نیما چرا اینطور کرد ؟
مامان گفت: چه طور کرد؟
- اصلا خوشحال نشد که پیام داره میاد .
- نه خیر مامان جان،سرکارت گذاشته.
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه من صبح بهش گفتم که پیام داره میاد و خبر تو دست دوم بوده.
نیما پشت سر ظاهر شد و گفت: نه مامان جان دست سوم بوده.
- مامان گفت: تو کی اومدی پایین؟
- همین الان.
- حالا یعنی چی دست سوم بوده؟
- آخه پیام هم خودش با من تماس گرفت و گفت که داره میاد.
من که دیدم نیما دستم انداخته عصبانی شدم و گفتم: نیما خان! واقعا بدجنسی!
نیما خندید و گفت:بدجنس خودتی.
- خیلی لوسی،بی نمک،بی خاصیت...
هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش ادامه داد: بی مصرف،بی ظرفیت،بی شخصیت و همه ی بی های عالمم.
با اخم رویم را برگرداندم و گفتم: همش همین بود که گفتی.
- نه می خوای باز هم بگو،خجالت نکشی ها یه وقت،بگو خواهرم،بگو عزیزم.
از لحن کلام او خنده ام گرفته بود ولی به روی خود نیاوردم.پاشدم تا خونه رو تمیز و مرتب کنم که نیما گفت:
- آهای ورپریده!
با تعجب گفتم: با منی؟!
- مگه غیراز تو و من و مامان این جا کس دیگه ای هم هست؟!
- نه.
- خب عقل کل با تو هستم دیگه! امتحانت رو چی کار کردی؟ هرچند نگی هم می دونم فقط لطف کن نگو چه می دونم که من دیگه نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردم.حالا بگو چه کار کردی.
- خب چه می دونم!
حسابی حرصش گرفته بود.خیاری که توی دستش داشت به طرف من پرتاب کرد.آخه هردفعه که از من می پرسید امتحانت چه طور بود من همین جواب رو بهش می دادم و او هم نسبت به این کلمه حساس شده بود.
ساعت حدود نه و نیم شب بود که پیام اومد،خونه ی ما شور و حال دیگری داشت.همه ی ما پیام را دوست داشتیم،مامان،بابا،من،نیما ،عسل و حتی سهیل دوست صمیمی نیما.چون که با پیام خیلی صمیمی بود و و قتی فهمیده بود که قراره بیاد او هم اومده بود.سهیل بیست و پنج سال داشت و یک سال از نیما بزرگتر بود ولی از بچگی با نیما بزرگ شدند،مادر سهیل سر زایمان سهیل مرده بود و او هیچ کس رو جز پدرش نداشت که متاسفانه او را هم سال پیش در طی یک سانحه ی رانندگی از دست داده بود.پدر من خیلی هوای سهیل رو داشت. او از همون بچگی پایش به خونه ی ما باز شد و به راحتی خونه ی ما رفت و آمد داشت و به همین دلیل با همه ی اعضای فامیل هم مثل اعضای خانواده ی ما گرم و صمیمی و خودمانی بود و همه او را پسر آقای مهربانی یعنی پسر بابای من می گفتند. خلاصه اون شب با پیام و نیما و سهیل و شوخی ها و جک های آنها خیلی خوش گذشت.روز بعد نیما و پیام و عسل هم زمان بیرون رفتند و مامان هم به مطب رفت.من هم که مثلا خیر سرم بیست و پنج روز دیگر امتحان کنکور داشتم و باید درس می خواندم ولی هیچ وقت از این که کتاب دستم بگیرم و بخوام درس بخونم خوشم نمی اومد،نمی دونم به کی رفته بودم.مادرم پزشک و بابام هم مهندس صنایع بود و بنا به کارش مدام در ماموریت بود،نیما هم که مثل سهیل مهندس معماری وعسل هم دانشجوی سال آخر گرافیک بود. در واقع همه ی اعضای خانواده از درس خوندن به جایی رسیده بودند جز من .
کتاب رو گرفته بودم دستم و توی خونه قدم می زدم تا اگر مامان برگشت و کتاب رو دستم ندید غر نزنه که چرا درس نمی خونم؟
تمام آن روز هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم بیشتر از ده صفحه نتونستم درس بخونم! نیما وقتی به منزل برگشت و فهمید که فقط ده صفحه درس خوندم دادش به هوا رفت و شروعع به غرغر کردن کرد.آخه نیما و سهیل همیشه در درس هایم به من کمک می کردند و از همه بیشتر این دو نفر دوست داشتند که من به دانشگاه برم.صبح که اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم و شب هم که پیام اومده بود،دلم نمی اومد از کنارش تکان بخورم.
روزی که پیام می خواست بره دلم خیلی گرفته بود بغض راه گلویم را بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم.توی این سه،چهار روز حسابی به او عادت کرده بودم.پیام وقتی دید من ناراحتم گفت:
- غزا جان،بی خیال،ان شاءالله کنکورت رو که دادی و قبول شدی می یای اون طرف پیش ما.
- البته اگه قبول شدم.
- حالا اگر قبول نشدی هم نشدی آخه از تو انتظاری نمیشه داشت.
- یعنی چه دایی؟این چه حرفیه؟من درسم به این خوبی.
نیما خندید و گفت: برمنکرش لعنت،آبجی خانوم ما علامه تشریف دارن ولی نیست که خیلی فروتن هستن به روی خودشون نمی یارن.
پیام گفت: آره تو درست میگی،آخه ایشون متواضع هستن ،مخصوصا از نظر علم،من نمی دونم این عقل کل به کی برده؟
من هم کم نیاوردم و گفتم: بلاخره هرچی باشه فرزند حلال زاده به دایی اش میره دیگه ؟
با این حرف من همه زدیم زیر خنده و پیام دوباره سربه سرم گذاشت تا بلاخره توی ماشین نشست و به طرف رامسر حرکت کرد.بعد از رفتم پیام خونه حسابی سوت و کور شده بود.حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم تا مامان می گفت فلان کار رو بکن،می گفتم بی حوصله ام.بلاخره مامان عصبانی شد و گفت:
- خوبه والا در حالت عادی که حوصله ی هیچ کاری رو نداره الان هم که دیگه رفتن پیام رو بهونه قرار داده و صاف نشسته داره منو نگاه می کنه،کار که نمی کنی دختر،حداقل برو بشین پای درست.
من هم برای اینکه مامان بیشتر از این غر نزنه پا شدم رفتم اتاقم که مثلا درس بخونم ولی دریغ از یک خط خواندن.

************



بابا که می خواست بره کارنامه ام رو بگیرد بی خیال تر از همه خودم بودم،نیما و سهیل دل تو دل نداشتند ولی من زیاد هم دلواپس نبودم چون می دونستم دو تجدید رو شاخشه.
وقتی بابا برگشت یک جعبه شیرینی همراهش آورده بود.همین که بچه ها از پشت پنجره بابا رو با شیرینی دیدند هورای بلندی کشیدند عسل هم پرید و من رو بوس کرده و تبریک گفت.خودم اصلا باورم نمی شد وقتی بابا وارد سالن شد مامان سریع پرید و گفت:
- کارنامه غزل رو بده ببینم.
بابا هم گفت: کارنامه می خوای چکار؟ سریع پاشو حاضر شو می خوایم بریم جایی.
عسل با خوشحالی می گفت: بابا به خاطر قبول شدن غزل می خواد به همه ی ما سور بده.
بچه ها همه تشویق کردند و هورا کشیدند جز من که نیما پرسید: غزل تو خوشحال نیستی؟
- برای چی ؟
- خب برای اینکه بعد از عمری تو یه ضرب همه ی درس هایت رو قبول شدی.
بابا به جای من جواب داد: شما دو تا چرا دور برداشتید؟من که نگفتم حاضر شید فقط به مامانتون گفتم حاضر شو.
عسل گفت: بابا ،یعنی نمی خوای به ما سور بدی؟
بابا گفت: سور چی رو؟ سور این رو بدم؟
اینو گفت و کارنامه ی من رو انداخت روی میز و بعدش هم چشم غره ای به من رفت که جگرم آب شد و گفت:
- این شیرینی رو هم برای عیادت از آقای سالاری گرفتم.مریض شده،می خوایم با مامانتون بریم بهش سر بزنیم.
بچه ها وقتی این موضوع رو شنیدند بادشان خوابید و عسل سریع دوید و رفت کارنامه رو خوند و بعد با حالتی غمگین اون رو بر روی میز گذاشت و کنار رفت.بعد از اون نیما کارنامه رو برداشت و شروع به خواندن نمرات کرد.با شنیدن نمره ی هشت از ریاضی و نه از عربی صدای سهیل به هوا بلند شد:
- من اینقدر با تو عربی کار کردم آخر سر شدی نه! تو خجالت نمی کشی؟ اگر من باشم که دیگه به تو درس یاد بدم.
- درس نده،مگه اینجا دایی پیام و نیما برگ چغندرند که منت تورو بکشم.
- آی آی! عجب پررویی هستی! من سه روز تموم نه شب داشتم نه روز تا توی مغز گچ تو یه چیزی فرو کنم.حالا به جای تشکر اسمش رو منت گذاشتی؟
همین موقع بود که مامان گفت: خب دیگه بسه ،غزل رو هرکارش کنی همینه که هست مگر اینکه با سرنگ چیزی رو تو سرش کنی.
عسل گفت: آخ گفتی مامان!
مامان گفت: خب دیگه با خودت هم هستم تا ببینم تو چی کار می کنی؟
نیما با خنده گفت:عسل جان،شما صحبت نکنی بهتره!
عسل گفت: با تو موافقم من باید همیشه نظاره گر باشم.
مامان گفت: آخه غزل،من به تو چی بگم؟با تو چی کار کنم هان؟حیف که دلم نمیاد بهت چیزی بگم و اگرنه خدا می دونست چکارت می کردم.
با تمام شدن حرف مامان، من هم از این که این طوری ضایع شده بودم بغض کردم و به اتاقم رفتم.با رفتن من مامان و بابا هم به ملاقات آقای سالاری رفتند، آقای سالاری پدر صفورا بود که دیابت داشت و مثل این که دوباره حالش بد شده بود.چند دقیقه بعد عسل برای این که من ناراحت و تنها نباشم بالا اومد که مرا صدا کنه تا برم پیش آنها. وقتی ابلا اومد و دید که من پای کامپیوتر نشستم و دارم گیم بازی می کنم،گفت:
میگم غزل من موندم که تو چرا این قدر خودت رو ناراحت می کنی؟ خوب نیست ها؟بابا ول کن بیا خوش باشیم حالا نمی خواد این قدر گریه کنی ان شاءالله جبران می کنی،بسه دیگه گریه نکن دلم گرفت!
- خب بابا تو هم این قدر مزه نریز،حال ندارم،جدی بیا نگاه کن ببین مرحله ی چند بالا اومدم،بی خیال درس شو.من دیگه عادت کردم این یه چیز عجیب و غریب نیست که.
- آره بابا تو کی غصه خوردی که بار دومت باشه حالا پاشو بریم پایین که نیما و سهیل تنها نشستن.


******************



شب کنکور رسیده بود.نیما دل تو دل نداشت که من فردا امتحان رو خوب میدم یا نه ولی من خیلی ریلکس داشتم سریال تلویزیون رو نگاه می کردم.فردای آن شب وقتی نیما به حوزه رسوندم،خواست که منتظرم بماند ولی به اصرار من سرکارش رفت.
تا حالا به عمرم سوالات به این عجیب و غریبی ندیده بودم.انگار نه انگار که من سه،چهار سال دبیرستان درس خونده بودم و اون سوال ها جزو درس هایم بودند.هر سوالی رو که بی خیال می شدم و می رفتم سوال بعدی بیشتر تو گل می موندم. من هم که دیدم هیچ کدام از سوال ها را بلد نیستم سرم رو گذاشتم روی میز و خوابیدم.حدود یک ساعت بعد مراقب امتحان ها بیدارم کرد و گفت:
- دخترم خوابت برده؟
- ببخشید،حواسم نبود.
- حتما دیشب تا دیروقت بیدار بودی؟آخه دختر خوب آدم که شب کنکور درس نمی خونه که فرداش سر جلسه خوابش ببره.
- ببخشید،معذرت می خوام.
اون طفلک فکر می کرد من از اون بچه درس خون ها هستم.من هم هیچی نگفتم و گفتم بگذار خوش باشه. وقتی دیدم اگر بخوابم بیدارم می کنند تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم،قلم رو برداشتم،یکی یکی با انواع و اقسام ده،بیست،سی، چهل و آش ماش بیرون باش و ... گزینه ها رو پر کردم و بعد رفتم پاسخنامه رو تحویل دادم و بیرون رفتم.با دیدن اون مدل سوال ها برای همیشه دور دانشگاه رو خط کشیدم چون هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم به این سوال ها پاسخ بدم.حالا تازه چه رشته ای هم شرکت کرده بودم،رشته ای که اصلا ازش سر در نمی آوردم.به قول دایی پیام غزل نمی تونه به زبون مادری حرف بزنه اون وقت گروه زبان خارجه شرکت کرده.
وقتی ماشین نیما رو از اون طرف خیابون دیدم قیافه ی خسته ای به خودم گرفتم و با حالت کسلی و خستگی به سمت ماشین رفتم.نیما طفلک هم تا من رو دید سریع پیاده شد و در ماشین رو باز کرد و من نشستم،بیچاره کیک و آبمیه هم برایم گرفته بود تا با خوردنش نیرو بگیرم،سریع گفت:
- خب آبجی جونم بگو چی کار کردی؟
- وای داداش مگه نمی بینی خسته ام!؟
- می دونم عزیزم،ولی دل تو دلم نیست.بگو چی کار کردی.بگو دیگه؟
- یعنی این قدر واسه ات مهمه؟
- آره عزیزم از همه چی واسه ام مهمتره.
وقتی دیدم که نیما این قدر به فکرمه و نگرانه از خودم خجالت کشیدم ولی خوب چه می تونستم بکنم در حالی که هیچ کدام از سوال ها را انگار به چشمم هم ندیده بودم.گفتم:
-راستش داداشی، خیلی سخت گرفته بودن.
-قرار نیست که سوال کنکور آسون باشه عزیزم!
-خب می گی من چیکار می کردم با اون همه سوال. اصلا کلافه شده بودم.
-خب، حالا همه رو نوشتی یا نه؟
-آره نوشتم.
-جون داداشی نوشتی؟!
-وا! چرا تعجب می کنی؟ خب نوشتم دیگه.
-همه رو با فکر نوشتی؟
-مگه بدون فکر هم میشه؟
- بابا ایول. من با این همه هارت و پورت نتونستم همه سوالای کنکور رو جواب بدم.
-خب دیگه ما اینیم.
-خب تو رو جو نگیره تا جواب کنکور بیاد ببینیم چیکار کردی.
آن روز تو خونه همه در مورد من و کنکور من صحبت می کردند، من هم که اصلا حوصله نداشتم رفتم تا بخوابم. فقط فکر من این بود که امتحان کنکور یا به قول من امتحان بهانه را داده بودم و تمام شده بود و الان دیگه برای رامسر رفتن هیچ بهانه ای نبود. آخه مرداد ماه عروسی مریم دختر خاله ام بود و من دوست داشتم حداقل ده روز قبل به آنجا برم و کنارشون باشم و کمکشان کنم. دیگر بعد از کنکور تمام فکر و ذکر من و غزل به دنبال خرید لباس و این چیزها بود.
-ببین غزل به نظرت چه لباسی بخرم، هان! اسپرت بهتره یا پیراهن، کدومش؟
نه، تیپ اسپرت بزنی بهتره. همیشه پیراهن پوشیدی. حالا یه بار کت و شلوار بپوش.
آره، راست میگی. اون موقع می تونم با کت و شلوار برم جای شوهر مریم وایستم.
-چه بی نمک!
- نمک دون اون بغل هست، بردار نمک بزن. فقط به پا شور نشه.
-چه قدر خندیدم!!
-خب بخند، خنده سلامتی میاره!
-اون سلامه که میگن سلامتی میاره، زیرک خانم.
-چه فرقی میکنه، جفتش سه تاست.
-جداً!
-جون تو.
- بی مزه نشو.
-خب بابا ول کن، عسل! تو پول داری؟
- می خوای چی کار؟
- می خوای چی کار نداره، می خوام لباس بخرم!
- تو می خوای لباس بخری اون وقت پولش رو من بدم، خیلی رو داری بابا! نیما قول داده برامون بخره ولی بیچاره این مدت سرش شلوغه.
- آره بابا اون گناه داره ولش کن، تو مگه می میری سه چهار هزار تومن بدیی به من؟
- تو با سه چهار هزار تومن کارت راه می افته؟
- نه.
- پس حرف نزن.بگو می خوام پولت رو هپولی هپو کنم دیگه.
- نه به خدا! عسل تو رو خدا حالمو نگیر.
- برو ببینم بابا! برو از مامان بگیر، به من چه.
-آخه همین چند روز پیش به همین بهونه ازش پول گرفتم اما رفتم سی دی ها و فیلم جدید گرفتم.
- خب دیگه به من ربطی نداره! من رفتم.
- عسل، وایسا دیگه، مسخره نشو.
- خودت رو ننکش، من نمی دم.
- نده بابا، گدا!
من که دیدم عسل ناخن خشک تر از این حرف هاست تصمیم گرفتم به سراغ نیما بروم و از نیما پول قرض کنم. پیش او رفتم و گفتم:
نیما جان، خوبی؟
هان! چی می خوای؟
یعنی چی؟ دارم احوالپرسی می کنم!
من تو رو می شناسم. بگو چی می خوای من کار دارم.
داداشی جونم، این مدت خیلی کار کردی؟ بمیرم الهی.
نمی خواد تو بمیری، بگو ببینم چی می خوای؟
بگم؟!
بگو دیگه.
هر چی باشه میگی چشم؟
انگار بابامه اینجور میگه.
جون من نیما.
خب باشه بگو.
یه مقدار پول می خواستم.
چی؟!
پول.
ای وای دیدی چی شد غزل؟
چی شد؟!
وای وای! یادم رفت سهیل منتظر تماسم بود، من برم یه تماس باهاش بگیرم.
نیما پا شد رفت که مثلا به سهیل تلفن بزنه هرچند که تماس با سهیل اصلا قرار نبود گرفته بشه، فریاد کشیدم:
نیما کجا رفتی؟ من پول خواستم ها!
مامان کارت داره غزل، برو ببین چی میگه؟
همتون شکل هم هستید خسیس ها! اصلا می رم از مامان میگیرم.
وقتی دید از عسل و نیما چیزی به او نمی ماسد مجبور شدم به سراغ مامان برم:
- مامان گلم، سلام!
- علیک سلام. الان چه موقع سلام دادنه.
- مامان ول کن این حرف ها رو، مامان جون، اونقدر دوست دارم که نمی دونی.
- برو غزل من پول ندارم.
- وا، من کی گفتم پول بده؟ اصلا نمی شه تو این خونه به کسی اظهار علاقه کرد.
عسل با خنده گفتک آخه سلام گرگ بی طمع نیست.
عصبی گفتم: مزه پرونی روباه چطور؟
عسل غش غش خندید و گفت: حالت گرفته شد.
نیما که وارد آشپزخانه شده بود گفت:عسل، ولش کن بچه رو گناه داره.
همه می خندیدند و سر به سرم می گذاشتند، من هم که عصبانی شده بودم به اتاقم رفتم، وقتی بابا به منزل آمد مامان نهار را کشید. موقع غذا خوردن به بابا گفتم:
بابا کجا رفته بودی؟
بابا گفت: قراره کجا برم؟ سرکار دیگه!
- راستی؟!
بابا نگاهی به مامان کرد و گفت: جریان چیه؟ منظور غزل چی بود؟
من هم دیدم اگر این دفعه بخوام قربون صدقه بابا برم ممکنه دوباره ضایع شوم، پس سریع گفتم:
بابا من پول ندارم.
بابا گفت: خب چی کار کنم؟
- یعنی چی بابا! پول ندارم دیگه؟
بابا گفت: خب من چیکار کنم که تو پول نداری. واضح حرف بزن ببینم چی می خوای؟
نیما با خنده رو به بابا گفت: بابا جان، شما متوجه نشدی غزل چی گفت؟! پول ندارم یعنی پول می خوام!
بابا گفت: ای ببخشید عزیزم، متوجه نشدم، خب حالا چه قدر می خوای؟
- یه ده تومن.
- همش ده تومن؟ خب برو از سر میز بردار. چیزی که زیاده ده تومنی یه
- ای بابا جون ده تومنی چیه؟ ده هزار تومن.
- چی؟!
- ده هزار تومن.
عسل گفت: بابا جون، غزل یه خورده پر رو تشریف دارن، شما به دل نگیرید. ولش کنید، غذاتون رو بخورید.
بابا گفت: برای چی پررو؟ غزل جان برای چی می خوای؟
- می خوام برای عروسی مریم لباس بخرم.
- ده هزار چرا می خوای؟ بیست هزار بردار بابا جان تا بتونی یه لباس درست و حسابی بخری.
دهان همه باز مانده بود. عسل دیگر هیچ نگفت و من هم پدر را غرق بوسه کردم و از او تشکر کردم و بعد از تشکر از مامان بابت غذا به اتاقم رفتم و قرار شد که فردا با عسل برای خرید لباس به بازار بریم. من هم از فرصت استفاده کردم و با صفورا تماس گرفتم و از او خواستم تا همراه ما بیاید، من در حین خرید یک دست کت و شلوار دودی که زیرش تاپ طوسی می خورد گرفتم. خیلی به من می اومد و از همه شیرین تر برای من این بود که نیما خیلی از لباس من خوشش آمده بود و مدام از سلیقه من تعریف می کرد. وقتی با صفورا به بازار رفته بودیم، صفورا از من خواست تا در جشن پایان تحصیلیش شرکت کنم، من و خانواده ام به این مهمانی دعوت شده بودیم و قرار بود تا روز پنجشنبه یعنی سه روز بعد برای مهمانی صفورا به خونه پدرش برویم چون جمعیت زیادی را دعوت کرده بودند، مجبور بود مهمونی رو خونه ی پدرش که همسایه ما بودن بگیرد. ما قرار بود پنجشنبه به رامسر بریم. به همین خاطر اعصاب من به هم ریخته بود، چون نمی توانستم بین این دو یکی را انتخاب کنم. به هر حال وقتی نیما قول داد که ما جمعه حر کت می کنیم و به رامسر می رویم کمی خیالم راحت شد که می توانم به هر دو خواسته ام برسم.

*************************************
روز مهمانی رسیده بود مثلا مهمانی صفورا بود اما من دل تو دلم نبود. مدام این طرف و آنطرف می رفتم، ده تا لباس درآوردم و عوض کردم ولی هنوز لباس مناسبی رو انتخاب نکرده بودم که مامان با دیدن تختم که پر از لباس بود، جیغش به هوا رفت و گفت:
آهای دختر، مگه می خوای عروس ببری؟ داری چیکار می کنی؟
- هیچی مامان.
- پدر سوخته، تو به این همه ریخت و پاشی که کردی میگی هیچی؟
عسل به جای من جواب داد: مامان گیر دادی ها! خب می خوایم بریم جشن.
- جشن می خواین برین، دیدن رئیس جمهور نمی خواین برین که این قدر به خودتون می رسین؟
در همین لحظه نیما از سر و صدای ما وارد اتاق شد و با دیدن اون ریخت و پاش ها، ایستاده بود و مثل آدمهای کلافه سرش را می خواروند و گفت:
منو بگو اومدم از شما سراغ ادکلن ام رو بگیرم.
عسل گفت: برو نیما جان، بدجایی اومدی دنبال ادکلن بگردی.
-آره راست میگی. لطفا شما هر موقع خودتون رو پیدا کردین، یه سر دنبال ادکلن من بگردید.
عسل گفت: باشه حالا تو برو.
- می گردید ها.
- قول بهت نمی دم، چون معلوم نیست ما خودمون رو پیدا کنیم. چه برسه به ادکلن تو.
- من سرم نمی شه، من ادکلن ام رو می خوام.
این را گفت و بی خیال به وضع ما از اتاق بیرون رفت. به هر ترتیبی بود همگی حاضر شدیم و بعد از یک ساعت غرغر بابا پایین رفتیم که بابا عصبانی گفت:
- چه عجب، تموم شد قر و فرهاتون؟
- آره بابا تموم شد. دیدی ما چه سریع حاضر شدیم، همه اش معطل نیما بودیم.
نیما گفت: غزل تو عجب پدر سوخته ای هستی ها! من که یک ساعته حاضرم.
بابا بعد از شنیدن حرف نیما گفت: آهای آقا نیما، از خودت مایه بذار، پدر سوخته هم جد وآباد و باباته!
نیما خندان گفت: آهان این طوریه! اگر این طوری باشه غزل جان، خیلی بابا و جد و آباد سوخته ای!
با این گفته نیما، بابا کوسن مبل را برداشت و به سمت نیما انداخت و بعد یکی یکی به دنبال ما ها افتاد تا ما رو هم گوشمالی بده. به همین خاطر همه به بیرون پریدیم و بابا هم بیرون آمد و با هم به منزل آقای سالاری، پدر صفورا رفتیم.
مهمانی خیلی خوبی بود، الحق که علی هم برای صفورا سنگ تمام گذاشته بود، همه دوستان صفورا و حتی دوستان علی هم دعوت بودند. علی برای گرم کردن مجلس از یکی از دوستانش خواسته بود که ارگ خود را بیاورد و مجلس گرمی کنی. واقعا معرکه بود طوری مجلس گرمی می کرد که من یکی از بس رقصیده بودم هلاک شدم. البته فقط من نبودم که می رقصیدم در واقع همه صندلی خالی شده بودند و هیچکس ننشسته بود. به هر حال بعد از صرف شام علی اومد بین خانم ها و اعلام کرد حالا به جای ارگ زدن چند نفر دیگر از دوستانش می خواهند گیتار و ویلون بزنند و بخوانند و از ما خواست به جمع آقایون بپیوندیم. دوست های علی دو نفر بودند.یکی از آنها گیتار می زد و می خوند و دیگری ویلون می زد که اسمش مهرشاد و اونی که گیتار میزد و می خوند رو آرمان صدا می کردند.
کار مهرشاد واقعا در نواختن ویلون معرکه بود هرچند که صدای آرمان هم فوق العاده زیبا بود، تمام لحظه ای که این دوتا ساز می زدند، من چشمم یا به ویولون مهرشاد بود یا به دست آرمان که صدای گرم و با نفوذی داشت. وقتی می خوند و گیتار می زد انگار یه چیزی تو دل آدم تکان می خورد. من خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم، ولی وقتی گریه عسل و یکی دو نفر دیگه رو دیدم، بغض بدجوری گلویم را گرفته بود. نمی دانم یک دفعه چی شد که چشمم به چشم سهیل افتاد، تا حالا نگاه سهیل را این جوری ندیده بودم. چشمانش پر از اشک بود. وقتی نگاهش به نگاهم افتاد، اولین نفری که سرش را پایین انداخت او بود، ولی من هنوز مات و متحیر به او نگاه می کردم که یکی از دوستان صفورا من را از اون عالم بیرون کشید و گفت:
- مثل اینکه خیلی عاشقه.
متعجب گفتم: منظورت کیه؟
- همون پسره که اون طرف ایستاده، تو می شناسیش؟
- آره چطور مگه؟
- هیچی همین طوری گفتم.
بعد از این من بچه اش را گرفتم و بغل کردم، اسم دوست صفورا آیسان بود، از همون اول دختر خوبی به نطرم اومد، دختر زیبایی بود، شادی دخترش هم به خودش رفته بود. چون با پوست سفید و چشمانی سبز و موهای قهوه ای فوق العاده از نظر زیبایی شبیه آیسان بود. شادی بچه آرومی بود و از اینکه تو بغل من بود اصلا بی قراری نمی کرد و آروم ایستاده بود. نمی دانم چرا حالم یه جوری شده بود، گریه عسل، اشک سهیل، صدای غمگین آرمان، خیلی بهم ریخته بودم. مخصوصا بعد از شنیدن این قطعه از آرمان که می خواند:
دریا اولین عشق مرا بردی دنیا دم به دم مرا تو آزردی
دریا سرنوشتم را به یاد آور دنیا سرگذشتم را نکن باور
بغض هم چون بختک گلویم را می فشرد. نمی دونم چرا، ولی شادی را بغل کرده بودم و فشار می دادم بلکه بتونم دلم را یه جوری آروم کنم، اون طفلک رو از بس فشار داده بودم سرخ شده بود. شادی مدام به یک جا نگاه می کرد و می خندید. من هم نگاه او را دنبال کردم و دیدم نگاه او آرمان است و به هوای خنده های آرمان می خندد. نگاهی به آرمان انداختم که با لبخند ملیح او مواجه شدم. آرمان سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
باز هم آمدی تو بر سر راهم ای عشق می کنی دوباره گمراهم
دردا، من جوانی را به سر کردم تنها از دیار خود سفر کردم
صدای گرم و دلنشین آرمان باعث شد که بی اختیار نگاهم را به طرف سهیل سوق دهم، انگار شکست بزرگی در زندگی اش خورده بود هر چند که هنوز به غم از دست دادن پدرش عادت نکرده بود، آروم و معصوم سرش را پایین اندخته بود و با آواز آرمان زمزمه می کرد. نمی دانم چرا ولی آرزو می کردم کاش این مهمانی زودتر به پایان برسد و به خونه برمی گشتیم. من سهیل رو به اندازه عالم دوست داشتم و نمی توانستم ببینم که این طور ناراحت و غمگین است. با به پایان رسیدن آواز آرمان، صدای تشویق همه به هوا برخاست. علی هم روی آنها را بوسید و صمیمانه از آنها تشکر کرد.
حیرون مونده بودم که شادی چرا یهو تو بغل من بی قراری می کرد. هر چی دنبال آیسان می گشتم پیدایش نمی کردم. در این حین یک نفر گفت:
معذرت می خوام خانم، شادی بهانه من رو می گیره.
نگاهم را بالا آوردم و نگاهم به آرمان افتاد. متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت:
ببخشید متوجه بودم که در این مدت اذیت تون می کرد. واقعا شرمنده.
- خواهش می کنم، شادی بچه آرومیع ولی یه دفعه نمی دونم چش شد.
- چیزیش نیست. این همیشه بی قراری من رو می کنه.
شادی دستاش رو باز کرده بود که به بغل آرمان برود. آرمان هم اون رو از بغل من گرفت و دوباره از من معذرت خواهی کرد و رفت. چند لحظه بعد آیسان پیش من آمد و سراغ شادی رو گرفت و من هم گفتم که آرمان از من گرفتش. او گفت:
این هم خودش را کشت با آرمان جونش. فکر کنم شادی آرمان رو بیشتر از من دوست داره.
- چه طور مگه؟!
- آخه همیشه وقتی بغل منه تا آرمان رو می بینه برای این که پیش ۀرمان بره می زنه زیر گریه.
من هم که فکر کرده بودم آرمان پدر شادی است گفتم: به هر حال باباشه ، دختر بچه ها همیشه به باباهاشون وابسته اند.
آیسان خندید و گفت: بابا چیه؟ آرمان برادرمه.
- راست میگی؟! آخه شادی به تو و آرمان خیلی شباهت داره.
- خب مگه چیه؟ من مادرشم، اونم دایی اش. کلا به خانواده من رفته.
به هر حال خیلی ناز و دوست داشتنیه.
- به مامانش برده دیگه.
- خب بابا تو هم خودت رو کشتی!
هر دو نفرمون زدیم زیر خنده و به جمع پیوستیم. عسل از وقتی گریه کرده بود خیلی آروم تر شده بود. ولی من دلم داشت می ترکید. دنبال یه فرصت بودم که بزنم زیر گریه. همه اش چشمم دنبال این بود که ببینم سهیل چی کار می کنه. یک لحظه دیدم سهیل کنار نیما ایستاده. از فرصت استفاده کردم تا به بهانه صحبت کردن با نیما کمی هم از حال و هوای سهیل سر در بیارم:
- نیما جونم، خسته نباشی.
نیما به طرفم چرخید و گفت: چرا خسته ام، بیا شونه هام رو ماساژ بده خستگیم در بره.
- نه بابا، دیگه چی؟
- هیچی همین یه کارو بکنی دیگه چیزی ازت نمی خوام.
سهیل هم ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. نمی دانم چرا ولی از اینکه برگردم و مستفیم توی چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. چون چشمان تیله ای سهیل در حالت عادی آدم رو هیپنوتیزم می کرد وای بحال زمانی که غمگین هم بود. به هر سختی که بود به سهیل نگاه کردم و گفتم:
آقا سهیل، تحویل بگیر.
- کی رو؟
- رفیقتون نیما رو.
- برای چی من تحویل بگیرم؟

- خب پس انتظار داری جلوی این همه آدم من شونه های رفیق تون رو ماساژ بدم!
- همچین می گی رفیق تون که انگار داداش جنابعالی نیستند؟!
- جدا؟ مگه نیما داداشمه ؟! ببینم نیما تو داداش منی؟!
نیما گفت: والله دقیقا نمی دونم ! حالا اگه خیلی اصرار داری می پرسم بهت می گم .
در این لحظه علی هم به جمع ما اضافه شد و بعد از کمی بگو و بخند با ما رو به سهیل کرد و گفت:
آقا سهیل چی شده تو خودتی؟
سهیل دستپاچه گفت:کی ؟من؟
نیما گفت: نه پس من رو می گه ، خب راست می گه چیه انگار کشتی هات غرق شده !
سهیل هیچی نمی گفت نمی دونم دلیلش چی بود ولی اصلا دوست نداشتم اینجور سوال ها رو از سهیل بپرسند . احساس کردم داره اذیت می شه ، سعی کردم بحث رو عوض کنم تا سهیل بیشتر از این تو تنگنا قرار نگیره . بی مقدمه گفتم :
- راستی علی آقا دوستاتون دوره ی موسیقی رو گذروندن؟
- کدوم ها رو می گی ؟ اونا که ویولون و گیتار می زدن یا اونی که ارگ می زد ؟
- هر سه نفرشون .
- اونی که ارگ می زد دانشجوی موسیقی بود . ولی اون دو نفر دیگه هردوشون فارغ التحصیل رشته ی مکانیک از دانشگاه ایتالیا هستن.
-اُه اُه !نه بابا!
- آره بچه های خیلی خوبی هم هستند.
بعد از من سهیل گفت: علی آقا، غزل جان پرسید دوره ی موسیقی رو گذروندن یا نه ؟ اون وقت شما رشته ی تحصیلی اونا رو می گی .
با این حرف سهیل همگی زدیم زیر خنده که علی گفت: من چه می دونم ؟ اینا تازه سه ماهه که از ایتالیا برگشتن. توی این سه ماه هم من اصلا فرصت دیدنشون رو درست و حسابی نداشتم ، بذارید برم صداشون کنم از خودشون بپرسید.
علی این را گفت و رفت تا دوستانش و صدا کند ولی من از اینکه بخوام بین جمع آنها باشم زیاد راضی نبودم و همین که اومدم برم علی صدایم کرد و گفت:
- بفرمایید غزل خانوم ، این هم دوستان ما اگر سؤالی، امضایی، عکسی، شماره تلفنی، چیزی می خواید دیگه خودتون می دونید .
نیما و سهیل و مهرشاد به هوای گفته ی علی خندیدند. ولی آرمان خیلی سنگین سرش رو انداخته بود پایین و هیچ نمی گفت ، من اصلا از گفته ی آخر علی اون هم جلوی دوستانش خوشم نیامد البته نیما و سهیل نیز دست کمی از من نداشتند ولی برای حفظ آبرو مجبور بودند بخندند ، من هیچ سؤالی نمی کردم ولی سهیل به خاطراین که سکوت را بشکند گفت :
- مهرشاد جان ، شما دوره ی ویولون زدن رو گذروندید ؟
مهرشاد گفت : نه.
با نه گفتن مهرشاد ، من و نیما و سهیل و علی با هم گفته ی او را تکرار کردیم و گفتیم:
- نه؟
مهرشاد از حیرت ما تبسمی بر لب راند و گفت : خب آره ، چرا تعجب می کنید؟
نیما گفت: یعنی وافعا خودتون ذاتی بلدید؟
مهرشاد گفت: نه.
علی با اخم گفت : تو هم که انگار قرص نه خوردی ، پس اگر ذاتی بلد نیستی حتما مربی داشتی دیگه.
- اون که بله ، مگه بدون مربی می شه سازی به این سختی رو زد .
سهیل گفت: اما شما گفتید که دوره ی موسیقی رو نگذروندید .
- آره من گفتم ، ولی نگفتم که مربی نداشتم .
من گفتم : پس حتما مربی خیلی خوبی داشتید که این قدر سلیس و روان می زنید.
مهرشاد گفت: نه بابا کجا مربی خوبی داشتم . یه مربی مزخرفی داشتم که لنگه اش رو کسی نداشته ، خدا نصیب گرگ بیابان نکنه همچین مربی رو .
مهرشاد پسر شوخ طبع و سرزنده ای بود ولی برعکس او آرمان خیلی آدم سخت و البته آرامی به نظر می اومد . با این گفته ی مهرشاد من گفتم :
- چه طور مگه؟ شاید سخت گیر بوده ؟ درسته؟
- خانوم سخت گیر چیه ؟ مثل برج زهرمار بود لامذهب!
همه ی ما به حرفهای مهرشاد می خندیدیم که سهیل پرسید : ویولون زدن رو ایتالیا یاد گرفتید؟
مهرشاد: بله، درسته، ولی تو رو خدا اون روزهای مصیبت بار رو یاد من نیارید .
نیما گفت : به هر حال هرچقدر هم مربی بدی بوده ولی خوب ویولون زدن رو به شما یاد داده.
- نه بابا بی خود کرده من خودم استعداد داشتم می گید نه از آرمان بپرسید!مگه نه آقا آرمان ؟!
- چی رو ؟ چی شده؟
مهرشاد خندید و گفت: رفیق مارو باش، فقط برای خر خونی آفریده شده فقط واسه اینکه سرش رو ببره تو کتاب و بیرون نیاره پدر سوخته !
ما همه به حرفهای مهرشاد می خندیدم خود آرمان هم خنده اش گرفته بود و در جواب مهرشاد گفت:
- این حرف ها به جای دستت درد نکنه است دیگه، تو باز دو نفر آدم محترم دیدی خود شیرینی و زبون بازیت گرفته؟
- آرمان جان برای چی باید بگم دستت درد نکنه عزیزم ، لزومی نداره ، در ضمن اگه من خودشیرینی می کنم بهتر از اینه که گرگ باشم ولی جلو دو نفر آدم محترم خودم رو مثل آهوی ناز نازی جلوه بدم، آهو خانوم.
- خجالت بکش مهرشاد .
- کش نمیاد ، می گی چیکار کنم ؟
- ببخشید من از شما معذرت می خوام این یه مقدار مغزش آب برداشته ، شما ناراحت نشید لطفا.
مهرشاد انگار دست بردار نبود با همان لحن شوخ و شنگ خود جواب داد : بیا برو پدر سوخته ! من مغزم آب برداشته ؟خب اگه اینطوره آب که از پاره آجر بهتره مغز تو که پاره آجر برداشته ،آهو خانوم .
- من جوابت رو نمی دم چون خودت خوب می دونی اگه جوابت رو بدم دیگه نمی تونی سرت رو بالا بگیری ها؟
- این یکی رو راست گفتی خوشم می یاد خودت اعتراف می کنی که بی حیایی و شرم سرت نمی شه ، آخه می دونید بچه ها این یه بی شرفیه ، این جوری نگاش نکنید که مثل آهو ایستاده یه پدر سوخته ای بی شرمی هست که لنگه اش نیست.
- بسه مهرشاد ، تمومش کن این وراجی رو .
- آه خوبه ، گفتم شاید می خوای بگی زندگی رو ، یهو ترسیدم ، آخه من جوونم و هزار آرزو دارم .
آرمان بی حوصله گفت : خوبه پس یادم باشه به یکی از آرزوهای عزیزتون موضوع رو برسونم .
- آرمان جان، حالا دو دقیقه باهات صمیمی شدم پسر خاله نشو. به تو چه که تو زندگی خصوصی دیگران دخالت می کنی ؟ البته من که گفتم تو بی حیایی، کاری هم نمی شه برات کرد !
همگی می خندیدم و من تصمیم به رفتن گرفتم که نیما پرسید : آقا مهرشاد نگفتید مربیتون کی بود؟
- شما هم هی مارو یاد اون غول بیابونی بندازید .
نیما گفت : خب حالا ببخشید دیگه ، شما هم سریع بگو که زیاد یادشون نیفتید.
مهرشاد چشم هایش را بست و آرام گفت: این!
نیما متعجب گفت : این یعنی کی؟!
- این دیگه ، این آهو خانوم رو می گم .
- آقا آرمان ؟!
- آقا آرمان چیه؟ چرا توهین می کنی ؟ آهو خانوم !
همه ی نگاه ها به سمت آرمان جلب شد که علی گفت : آرمان راست می گه؟ تو مربیش بودی؟
آرمان گفت: آره نمک نشناس!
سهیل گفت : جدا؟
مهرشاد گفت : آره بابا، می بینید تو رو خدا از چه غولی من ویولون زدن رو یاد گرفتم ، اصلا حقیقتش اینه که اگه من ویولون خوب می زنم همه اش از اون ته دلمه که خونه ، داغدیده است ، بیچاره جوون مرگ !
همگی زدیم زیر خنده که نیما دوباره پرسید : آقا آرمان یعنی شما ویولون زدن هم بلدید؟
- تقریبا
نیما گفت: هم ویولون ، هم گیتار ، هم صدای خوب کار دیگه ای هم بلدید؟
- گاهی وقتها پیانو هم می زنم .
سهیل با خنده گفت : ایوالله بابا، این همه هنر باهم ؟
مهرشاد با حسرت گفت : نه سهیل جان، همچنین نگو این همه هنر باهم ، من اگه مثل ایشون مایه دار بودم و از بچگی خونمون این جور اسباب بازی ها بود ، استاد می شدم ، تو هم می شدی!
سهیل گفت: چه طور مگه؟
- هیچی دیگه ، آقا از بچگی با استادهای بزرگ نشست و برخاست کردن حالا انتظار دارید هنر هم نداشته باشه ؟
نیما گفت : آرمان جان مگه در خانواده ی شما کسی به غیر از شما هم ساز میزنه؟
- اکثر بچه های فامیل ما ساز زدن بلدن.
مهرشاد وسط حرفش پرید و گفت: آخه همشون مایه دارن.
آرمان بی توجه به مهرشاد ادامه داد: پدر بزرگ من از جوونی سه تار می زد و همیشه خونه اش پر بود از مهمون اون هم بهترین استادهای بزرگ موسیقی . ما بچه ها هم اکثرا چون پدر و مادرهامون شاغل بودن از بچگی پیش پدر بزرگ و مادر بزرگمون بزرگ شدیم . کم کم انواع ساز رو چه از خود پدربزرگم چه از دوستانش یاد می گرفتیم حالا یکی بیشتر یاد گرفته و یکی کمتر ولی هرکدوم حداقل یه ساز رو بلدیم این آقا هم که ارگ می زد و می خوند پسرخاله ی منه .
نیما گفت : راست می گی؟
مهرشاد گفت : آره دیگه ، من که گفتم همشون مایه دارن .
آرمان اخمی کرد و گفت : آخه به مایه داری چه ربطی داره ، آدم باید استعداد داشته باشه در ضمن ما خودمون علاقه داشتیم و ساز زدن و خوندن رو دنبال کردیم و به اینجا رسیدیم . تو هم اگه آدم بودی و یه کم از خودت لیاقت نشون می دادی من به غیر از ویولون زدن ، گیتار و پیانو هم یادت می دادم .
- خب بابا، حالا چرا عصبانی شدی ؟ بچه ها این خطرناکه ، الان مغزش جوش آورده وقتی هم مغزش جوش بیاره غیر قابل کنترله و شبیه خوناشام می شه .
همگی می خندیدم که من گفتم: به هر حال آقا مهرشاد ، اگه اینطور هم باشه که شما می گید و به مایه داری و این حرفها مربوط باشه ، صدا که دیگه به مایه داری ربطی نداره ، هم ایشون و هم پسرخاله شون صدای قشنگی دارن و این یک استعداد طبیعی و درونی و خدادایه و به مایه داری هم ربطی نداره و بستگی داره که آدم چه جور ازش استفاده کنه ؟ و ایشون کنار ساز از صدای زیباشون استفاده می کنن و این خودش یک هنر و یک استعداده فوق العاده اس.
مهرشاد سکوت کرد و هیچی نگفت ولی آرمان به جای او گفت : شما لطف دارید سرکار خانوم .
بعد رو به مهرشاد کرد و گفت : خوبت شد مهرشاد جان ، این برات لازم بود تا زیادی حرف نزنی ، یکی باید پیدا می شد تا حال جناب رو بگیره ، دلم خنک شد .
مهرشاد گفت : ای وا به پا دلت از خنکی زیاد سرما نخوره آهوجون!
بعد رو کرد به بچه ها و گفت : من نمی دونم چرا این آقا آرمان این قدر خوش شانسه لامذهب، پیش همه ی دختر ها مهره ی مار داره همیشه این دخترها منو یه خاطر این آقا ضایع می کنن.
من بی هوا سرم رو بالا آوردم و متوجه ی نگاه نافذ آرمان شدم ، هردو با هم سرمون رو پایین انداختیم و من هرچند که از صحبت مهرشاد خوشم نیومده بود ولی گفتم :
نه خیر آقا مهرشاد ،سوء تفاهم پیش نیاد . من قصد اینکه شما رو ضایع کنم نداشتم فقط نظرم رو گفتم حالا هم با اجازه تون من پیش دوستانم برگردم از این که در جمع شما بودم خیلی خوشحال شدم .
این رو گفتم و از پیش اونها به جمع دخترها پیوستم ، تمام این مدت زمان خودم رو بدجوری زیر بار نگاه های پنهانی آرمان و نگاه های مظلومانه ی سهیل احساس کردم . نمی دونستم چطور باید از اون جمع فرار می کردم . نیما هم متوجه ی حال من شده بود ولی کاری نمی توانست بکند به هر حال از این که از جمع آنها بیرون اومده بودم احساس راحتی و آرامش می کردم .
به هر ترتیبی که بود مهمانی آن شب تموم شد و ما حاضر شدیم تا اینکه روز بعد به سمت رامسر حرکت کنیم در این سفر سهیل هم همراه ما بود . بر

نظرات شما عزیزان:

زینب
ساعت19:21---3 آذر 1395
خوشکلترین واحساسی ترین وتنهارمانی که اشکمودراورد این بود.واقعا احسنت به نویسندش

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: